زهرا جونزهرا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

برای دخترم زهرا

عسل من

دخترکم دیشب که داشتم قرآن رو می بردم بهم گفت منم میخوام بخونم براش آوردم و سوره ی کوثر که قبلا 5-6باری براش خونده بودم رو دو بار براش خوندم و بار سوم زهرا خوند خودش کامل کامل قربون بسم الله گفتنش اینقدر شیرین میگفت که دوست داشتم بخورمش تازه بعدش دیگه جامون عوض شده بود زهرا میگفت مامانی و بابایی تکرار می کردن و فقط منو بابایی ذوق می کردیم بابایی کلی از این لحظه فیلم گرفت و هی ذوق کردیم و دوتایی قربون صدقت رفتیم امروزم که دخملی و بابایی رفتن راهپیمایی بابایی به دخملی میگه بیا بریم راهپیمایی ی دفعه دخملی با ذوق باور نکردنی در حالیکه چشاش گشاد شده بود گفت "آره بریم از اونجا منم هواپیماها رو نگاه میکنم "گفتم مامانی اونجا هواپیمانیست ...
22 بهمن 1393

و این3 روز

سلام دوستای خوبم 3روزی نت نداشتیم...و البته حرفی برای گفتن هم...3روز پیش کلی گریه زاری داشتیم کلی ...اول زهرا بعد مامانش ...روزی 20بار خونه رو جمع میکنم و باز همون جنگل همیشگی که بوده هست به لطف وجود زهرا گلی طاقتم تموم شد گفتم زهرا جمع کن جمع نکنی میرما و برگشت به من گفت"برو"با تعجب گفتم "برم؟"گفت"آره تو برو"بهم برخورد گفتم باشه میرم و رفتم البته نه دور جایی که زهرا نبینه صداش رو میشنوه و قلبم براش می زد گرم بازی بود و وقتی طاقت من تموم شد هنوز هوای بازی و شیطنت داشت...دلم طاقت نیاورد و اومدم تو آشپز خونه و ی دفعه صدای زهرا اومد که با خودش میگفت"برم ببینم مامانی کجا رفت"تو هال که اومد من تو آشپزخونه ق...
21 بهمن 1393

درخت ودریا در تصور زهرا

خب بالاخره ستاره ی سهیل طلوع کرد و دخترم دست به قلم شد و دو تا نقاشی کشید زهرا هر وقت دوست داشته باشه و هر چیزی که دوست داره رو موضوع نقاشیش میکنه و واقعا باید بگم به ندرت اتفاق می افته 4روز پیش با هم معلم بازی می کردیم که کاغذی ورداشت و یک خط صاف کشید و مقداری خطهای مدور روی اون و خودش گفت درخت کشیدم و چند درخت دیگه کنارش اضاف کرد و زیرش هم چند خط مواج کشید و گفت اینم دریاست که توش ماشین و هواپیما هم هست!و کنار درختی که در حاشیه ی سمت چپ نقاشی هست ی دایره شکل کوچولو کشید و گفت این یرگ درخته که داره میفته   و بعد تو ی کاغذ دیگه این 3درخت رو کشید که هر کاریش کردم رنگش نکرد و اینم 2روز پیش مشغول کشیدن تصور خودش از دریا ...
16 بهمن 1393

تولد دوقلوهای عمو

دیشب تو تهران صاحب دو تا دختر عموی جدید شدی که هنوز اسماشون قطعی نیست...خب به هر حال امیدوارم حالشون خوب باشه و قدمشون خیر ... اسم خواهر بزرگه ی این دوقلوها که 9ماه از تو بزرگتره نازنین زهراست و با اینکه از نوروز پارسال ندیدیش هنوزم هر وقت از جلوی خونه ی مادر بزرگ مادری نازنین رد میشیم میگی اینجا خونه ی نازنینه و دوست داری ببینیش ولی دیگه گمون نکنم حالا حالاها با 3تا بچه ی کوچیک بتونن بیان اینجا...انشاا خدا نگهدارشون باشه و اما خودت ... مامانی اون روز اومدم از شیرین زبونیات بنویسم نذاشتی و گیر3پیچ که بلند شو نوبت منه و ناقص موند الان فقط یکیش تو ذهنم مونده به زهرا میگیم اسم داداشی امیر حسینه اون روز پسر داییش محمد میگه برم دنبال داداشم مه...
12 بهمن 1393

با طعم عسل4

من آخر هالم زهرا اول هال براش از دور بوس می فرستم میگه"از اونجا بوس میکنی؟بیا اینجا بوسم کن" دختر عموش میخواد اسم خواهر منو بگه به خواهرم میگه "شیفته"(شریفه)زهرا میخواد بهش یاد بده میگه "فاطمه بگو"ش ری حه"" من عمدا تکرار میکنم"شریحه"و زهرا بهم میگه"تو نگو شریحه بگو شریحه"یاد آن جنک مشهور میفتم از جمله دیگر آموزشهای دخملی به دختر عموش "عمه طایره"بجای عمه طاهره است (دختر عموی زهرا 3سال و نیمه است وصمیمی ترین دوست زهرا) مادرشوهرم خونه ی ما نشسته و از شوهر مرحومش یاد میکنه و گریش می گیره زهرا فکر میکنه برای خواهرشوهرم که گردن درد داره گریه میکنه و خودش رو میندازه تو بغل...
8 بهمن 1393

آخ جون فرصت کافییییی

آخییییش از دیشب داشتیم تغییر دکوراسیون میدادیم چندتا اسباب تازه خریدیم و برای چیدنش پدر همسری درآمد چون بنده نمی تونستم دیگه ...ولی خداییش بازم خیلی کمک کردم امروزم از صبح گرفتار بشور و بسابم و بالاخره ،بالاخره فرصت شد بیام ی مطلب بذارم خداروشگر نی نی ظاهرا خوبه هر وقت براش قرآن میخونم اونم بیشتر وول میخوره زهرا هم همچنان میاد بغل من بیچاره من نمیدونم واسه چی دیروز تو جابجایی شوهرمو کمک نکردم آخه منکه این دخمل15کیلویی رو همچنان بغل میکنم...باز هم خدارو هزاااار مرتبه شگر که هنوز شکم به اون صورت ندارم و چاق نشدم ولی خب تا کی؟و اینکه با شروع پیشروی شکمی رفتم دوتا لباس بارداری بدوزم خیاطه میگه 4 ماه دیگه گفتم قربون دستت دیگه لازم نیست 4ماه دیگه ...
5 بهمن 1393

برای نی نی دوم

سلام خوشگلم اول اینکه با بابایی و زهرا جون رفتیم برات کمی خرید کردیم و برای زهرا هم ی لباس خریدیم که مثل اون دفعه لباسای تو رو نپوشه ولی باز هم وقتی برگشتیم با تلاش فراوان خواست بپوشه که بالاخره فهمید اندازش نیست و بخاطر همین خیلی سخاوتمندانه خواست بدشون به نی نی دوست باباییت و گفت"اینا رو ببرم بدم عبدا...طوفان بذارتش تو خونه ی خودشون مال نی نی اوناست"و به زور قانعش کردیم که نهههه این مال نی نی خودمونه از دست این آبجی خوشمزه لخت نمونی خیلیه و دوم اینکه من حسابی سرما خوردم چون پرستار زهرا خانوم بودم و دقیقا زهرا که رو به بهبودی رفت من گرفتم و باباییت هر کار کرد برم دکتر نرفتم گفتم حالا ی قرص سرماخوردگیه دیگه میخورم اشکال نداره اما ...
1 بهمن 1393
1